تولد عزیز دلمون ناناز طلامون دختر بلامون که نفس مامان و باباشه
روزها در پي هم ميگذرند و ما خيلي خوب بياد داريم لحظه هاي شيرين و وصف ناپذيري که موجودي پاک و کوچک در وجود من نقش مي بست، کودکي معصوم و دوست داشتني که 9ماه در وجود من به آرامي و زيبايي تکان ميخورد و عشقش که لحظه به لحظه در من و پدرش بيشتر رسوخ مي کرد؛ کودکي از تبار آسمان. چقدر خوب بياد دارم در تاريخ و در ساعت که پدر برايش اذان گفت در حالي که دستش را بر روي کودک متولد نشده قرار داده بود و در آن لحظه براي نخستين بار در بدن من تکان خورد؛ شايد برايت نامفهوم باشد؛ اما اين جز حقيقت نيست. چقدر خوب بياد دارم آن هنگام که جنسيت کودکمان مشخص شد و ما با شادماني و اشتياق و وسواس به انتخاب اسم و خريد وسايلش پرداختيم. چقدر خوب بياد دارم آن لحظه ي شيرين و فراموش نشدني را که دردها و ترس هارا در خود حل کرده بودم و خدا موجودي پاک را به من سپرد و يک زميني با لباسي سپيد فرشته اي آسماني را در آغوش من قرار داد تا از شيره ي وجودم نثارش کنم. من در آن هنگام پدري ديدم که براي ديدن ثمره ي عشقش، لحظه شماري مي کرد و سر از پا نميشناخت و مادربزرگ، خاله ها و عمه هايي که چشم انتظار بودند و هيچ زماني ما را تنها نمي گذاشتند و براي ديدن سيده کوچولو بيتابي مي کردند؛ براي ديدن کودکي با چشمان مشکي که بندرت بسته مي شد. او در آغوش من به خواب مي رفت؛ چقدر زيبا بود؛ آرام و مهربان .....و حال 3سال از آن روزها ميگذرد؛ 3سال پرهياهو.3سالي که نمي شود آن را در چند سطر توصيف کرد؛ فقط عشق بود و عشق بود و عشق............. کودکم! جان و مال و دنيايمان تقديم تو باد کودکم! فقط از خدا خوشبختي تورا خواهانيم پروردگارا! مارا ياري ده تا شاکر اين موهبت بسيار سخاوتمندانه ات در تمامي لحظات زندگي باشيم.