کیاناکیانا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه سن داره

کیانا فرشته کوچولوی دوستداشتنی

ایام سوگواری تسلیت

این ایام که غم دنیا توی قلب آدم میشینه و یاد تشنگی یک نینی کوچولو زمین رو کن فیکون میکنه ما هم رفتیم کاشمر با مامانی و بابایی و بابا مصطفی جاتون خالی رفتیم عزاداری تقریبا کسیب رو ندیدم مخصوصا اون جوجه کوچولوی خنده دار که تازه یک سالش شده...رفتیم روضه و واسه کیانا لباس مشکی گرفتیم و یک شب هم یا حسین روی صورت کیانا و اباالفضل نوشتم کلی باحال شده بود سه روز اونجا بودیم و برگشتیم بجنورد سر خونه زندگیمون جاتون خالی کیانا هم در حال حاظر سوره حمد و ناس رو کاملا حفظ کرده و با شعر شیطون البته با کمی صوت...و چندتا کلمه فارسی که میخونه کلی هم حرف میزنه در واقع میشه گفت همش در حال حرف زدنه احتمالا دوبرابر ٨٠٠٠کلمه اش...آخ آخ آخ که عاشقتم و گاهی حس میک...
7 آذر 1391

سیده کوچولو و عید و عیدی

سیده کوچولوی نازم عیدت مبارک امروز از ظهر اومدیم خونه مامانی و از بابایی جون و مامانی جون عیدی گرفتیم و مثل عید نوروز کیانا جونم چند بار عیدی گرفت ...  چندتایی مهمون رو سرو سامون دادیم و کیانا هم مخ خانوم هاشون رو اساس بکار میگرفت با کلی سوال ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بعد از این هم میخوایم بهش بگیم کیانا کوسشن ...او.... واسه نهار طهورا کوچولو و مامان و باباش هم اومدن الان هم که سر شبه عمه ملیحه هم باعث زحمت شده و اومده اینجا(مهمون مهمون رو نمیتونه ببینه)خلاصه قاطی این سیدها این عید غدیری حال و هوای خاصی داره
13 آبان 1391

بازم یک مامانه تنبل و 2 ماه تاخیر

کوچولوی نازم این ماه کلی تولد داشتیم اولیش هم تولد خودم بود که خیلی خوش گذشت جای همگی خالی مامانی و بابایی و عمه جونی ها اومدن خونه ما عمه ملیحه کیک اورد مامانی هم دلمه کلی خوشمزه با کادوهای دلچسب البته واسه جوجه مامان هم کادو آورده بودن به به به....شمعها رو هم جوجه کوچولو فوتیت خیلی باحال بود آخه تو عاشق تولدی من هم دوست داشتم تو خوشحال باشی واسه همین گفتیم تولد کیانا جونه بقیه هم همکاری کردن واست شعر خوندن و تبریک میگفتن تولد بعدی خاله آرزو جون بود و بعد مینا جون و موزده جونبه همشون تبریک میگم جیگر مامان که کلی میفهمی و درصدد تعلیم و تربیت همه بزرگها تلاش میکنی از مسائل بهداشتی گرفته تا کارهای خونه خلاصه خاله خانومی هستی واسه خودت ..به...
5 آبان 1391

بدون عنوان

قبل از هر چیز نماز و روزه های همه تون قبول باشه: خوب ماه رمضون هم که داره تموم میشه کیانا هم تو این ماه رمضون هر سی روزه شو روزه گرفت چس به اون هم خسته نباشید میگیم و بهش میگیم جوجه کوچولو قبول باشه هه هه هه هه هه                                                                         &nbs...
24 مرداد 1391

تولد عزیز دلمون ناناز طلامون دختر بلامون که نفس مامان و باباشه

روزها در پي هم ميگذرند و ما خيلي خوب بياد داريم لحظه هاي شيرين و وصف ناپذيري که موجودي پاک و کوچک در وجود من نقش مي بست، کودکي معصوم و دوست داشتني که 9ماه در وجود من به آرامي و زيبايي تکان ميخورد و عشقش که لحظه به لحظه در من و پدرش بيشتر رسوخ مي کرد؛ کودکي از تبار آسمان. چقدر خوب بياد دارم در تاريخ و در ساعت که پدر برايش اذان گفت در حالي که دستش را بر روي کودک متولد نشده قرار داده بود و در آن لحظه براي نخستين بار در بدن من تکان خورد؛ شايد برايت نامفهوم باشد؛ اما اين جز حقيقت نيست. چقدر خوب بياد دارم آن هنگام که جنسيت کودکمان مشخص شد و ما با شادماني و اشتياق و وسواس به انتخاب اسم و خريد وسايلش پرداختيم. چقدر خوب بياد دارم آن لحظه ي شيرين و فر...
15 مرداد 1391

روز باباهای مهربون

عزیز دل و جانم امشب شب بابای مهربونته و تو از صبح شاید 100بار به بابا گفتی مبارکت باشه قربون شیرین زبونیت بشم من ناز مامان فقط سه روز دیگه مونده تا تو جوجه کوچولو سه ساله بشی و امسال خیلی مصر هستی که حتما واست تولد بگیریم و حتما دوچرخه کادو تولدت باشه چشم مامان جونی روی چشممون ما که عاشقتیم هر چی شما بگین عروس خانوم همونه فدای اون همه ناز و کرشمه ات بشیم الان اومدیم خونه بابایی تا بهشون تبریک یگیم امیدوارم همه باباهای مهربون سایه شون همیشه روی سر کوچولوهای نازشون باشه آخه بچه ها مخصوصا دخترا خیلی بابایی هستن حتی یه روز دوریشون رو نمیتونن تحمل کنن مثلا همین کیانا جوجو وقتی باباش کلاس داره و تاشب نمیاد شروع میکنه به غرغر کردن و بهانه گرفتن و...
14 خرداد 1391

هوای اردیبهشت و حساسیت

کوچولوی ناز و دوستداشتنی من این روزها بدترین روزهای زندگی من و بابا بود آخه هر هفته تورو دکتر میبردیم چون تو طلای نازنین بعد از تب سه هفته پیش یک بار به خاطر سرفه و آبریزش بینی و یکبار به خاطر تنگی نفس به دکتر رفتیم و هر بار دکتر گفت حساسیت اما داره خیلی وخیمتر میشه که در نهایت داره تبدیل به آسم کودکان میشه خلاصه تو جگر من و بابا رو کلی سوزوندی شبها از تنگی نفس خوابت نمیبرد و با اولین سرفه حالت خفگی بهت دست میداد بعد از کلی دارو دکتر گفت دستگاه بخور بگیرین خدارو شکر از وقتی بخور رو روشن میکنیم شبها کاملا راحت میخوابی و حتی سرفه هات هم کم شده و خداروشکر به اسپری هم نیاز نداری عاشقتیم عزیز دلم وقتی حتی کوچکترین ضربه ای میخوری من و بابا وا...
21 ارديبهشت 1391