روزها در پي هم ميگذرند و ما خيلي خوب بياد داريم لحظه هاي شيرين و وصف ناپذيري که موجودي پاک و کوچک در وجود من نقش مي بست، کودکي معصوم و دوست داشتني که 9ماه در وجود من به آرامي و زيبايي تکان ميخورد و عشقش که لحظه به لحظه در من و پدرش بيشتر رسوخ مي کرد؛ کودکي از تبار آسمان. چقدر خوب بياد دارم در تاريخ و در ساعت که پدر برايش اذان گفت در حالي که دستش را بر روي کودک متولد نشده قرار داده بود و در آن لحظه براي نخستين بار در بدن من تکان خورد؛ شايد برايت نامفهوم باشد؛ اما اين جز حقيقت نيست. چقدر خوب بياد دارم آن هنگام که جنسيت کودکمان مشخص شد و ما با شادماني و اشتياق و وسواس به انتخاب اسم و خريد وسايلش پرداختيم. چقدر خوب بياد دارم آن لحظه ي شيرين و فر...