سال نو مبارک

امسال هم مثل سالهای گذشته غیر قابل پیشبینی بود آخه بر خلاف تفکر و برنامه مون اومدیم کاشمر که بماند حالا دیگه مامانی و بابایی هم اومدن کاشمر خونه گرفتن البته یک دوطبقه هم باهم خریدیم که انشاا... برج 6 میریم اونجا کیانا واقعا خوشحاله و حالا دیگه از مهد زده شده میگه خاله م نمیگذاره صحبت کنیم اما من دلم میخواد بادوستام حرف بزنم که یهو خاله بلند میگه ساکت یا دعوا میکنه میگم آخه شعرها و سوره هارو یاد نیگیری میگه مگه خنگم و بعد همه ش رو واسم کامل میخونه میگم شاید واسه بچه های دیگه توضیح میده چون مثل تو باهوش نیستن که بار اول همش رو حفظ کنن و اون میگه ولی من دلم نمیخواد ساکت باشم دوست دارم در گوشی با دوستم صحبت کنم و بخندم...عجب روزگاری......

خلاصه میگفتم که حالا خدا خدای کیانا شده که مامانی اینجان و هرروز میره پیششون و به من و بابا میگه زود نیاین دنبالم شب خیلی دیر بیاین و به هر حال هر وقت که میریم کلی اشک میریزه که دلش واسه مامانی تنگ شدهطوری که وقتی هفته پیش در حال سفر به مشهد بودیم تو ماشین یهو تا برگشتم ببینم کیانا در چه حاله دیدم عروسکش رو توی بغلش گرفته و آروم داره گریه میکنه بخدا چشمای نازش خیس خیس بودن و حق حق میکرد دلم ریخت پایین و اشک توچشام جمع شد ووقتی ازش پرسیدم چی شده باگریه گفت فقط مامانی رو میخوام و دلم واسه مامانی تنگ شده بهش گفتم واسه تو میخوایم خرید کنیم کفش که خیلی دوست داری اگه گریه نکنی عروسک هم میخریم واست اما باز گفت هیچکدومش رو نمیخوام ...من و بابا خیلی خوشحالیم که تو مامانی رو اینقدر دوست داری و اونا به خاطرت اومدن کاشمر خدایا شکرت که مامانی رو داریم.

به هرحال امسال یک سال نو با اتفاقات نو با سرنوشت نو رو به همه تبریک میگم و امیدوارم همه چیز بو وقف مرادتون باشه و در کنار خونواده روزگار خوشی رو داشته باشین.